شهر داستان

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ

شهر داستان

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ

به تصویر کشیدن سوره های قرآنی به بیان کودکانه برای درک راحت بچه ها
دراین وبلاگ سعی بر این شده سوره هایی را با دنیای کودکان همخوان کرده
تا بتوانند راحت تر به تفسیر و معنی کلام خدا برسند
اللهم وَ انطِقْنی بالهُدی، و اَلْهِمْنِی التَّقوی و وَفِّقْنی لِلَّتی هیَ اَزْکی


یکی بود یکی نبود غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود

بچه ها پیامبر ما مسلمانارو که میشناسید؟

حضرت محمد (ص)خدای احد رو میپرستید

زمان پیامبر ما یه سری از مردم وجود داشتند که بهشون میگفتند کافرون

کافرون بت میپرستیدند

یادتونه گفتم بت به چی میگن؟

یه مجسمه هایی از سنگ و چوب میساختند خودشون و به جای خدای احد میپرستیدند

یه روزی از روزها این کافرون یه فکر بدی کردند چون دوست نداشتند پیامبر خدای احد رو بپرسته اومدند پیش پیامبر و گفتند :

ای پیامبر خدا نمیشه بیای بتهای مارو بپرستی؟

بچه ها فرشته ی مهربون اومد در گوش پیامبر گفت  :

قل یا ایها الکافرون

ای کافرا لا اعبد ما تعبدون

من این چیزایی که شما میپرستید رو نمیپرستم

بچه ها کافرا رفتند و دوباره هی فکر کردند هی فکر کردند هی فکر کردند تا یه فکر جدید به ذهنشون رسید

اومدن پیش پیامبر خدا و بهش گفتند ای پیامبر ما میخوایم خدای تورو بپرستیم

بچه ها به نظر شما کافرون راست میگفتند؟

نه

پیامبر گفتند : و لا انتم عابدون ما اعبد

شما اون چیزی که من میپرستم رو نمیپرستین

الکی میگین شما دروغ میگین

شماها خدای من رو نمیپرستید

بچه ها کافرا ول کن نبودند که

همش میخواستن کاری بکنن که پیامبر بتهای اونارو بپرسته

اوانا رفتندو یه فکر تازه کردندو دوباره رفتند پیش پیامبر خدا و گفتند:

ای پیامبر خدا ما یه فکری کردیم

یه سال شما بیا خدای مارو بپرست و ماهم یه سال میایم خدای تورو میپرستیم

بچه ها راست میگفتند؟

یعنی بعد ازینکه پیامبر یک سال بتهای اونارو بپرسته اونام میان خدای احد رو میپرستند؟

پیامبر دوست نداشت بت بپرسته

ولا انا عابدون ما اعبد

من خدای شما رو نمیپرستم

ولا انتم عابدون ما اعبد

شماهم خدای منو نمیپرستید

پیامبر گفت نه من خدای شمارو میپرستم و نه شما خدای من رو میپرستید

بچه ها فرشته ی مهربون اومد پیش پیامبر خدا و پیامبر هر حرفی میزد از طرف خداوند میزد

خداوند به پیامبر گفت :

برای اینکه از شر کافرون راحت بشی چی کار کن؟گفت : به کافرون بگو:

لکم دینکم ولی دین

دین شما مال شما و دین خودم مال خودم


تنهایی


یکی بود یکی نبود غیر از خدای خوبو مهربون هیچکس نبود

یه روز پیامبر خدا با امام علی توی خونه نشسته بودند و داشتند حرف میزدند

بچه ها چشمتون روز بد نبینه دوتا آدم بد توی یه خونه ی دیگه نشسته بودند و یه شمشیرم کنارشون بودو داشتند نقشه های بدی میکشیدن تا پیامبر خدارو به قتل برسونن

اون شب خدا اونارو دیدو به فرشته ی مهربون گفت برو به پیامبر بگو تا از شهر مکه بیرون بره

فرشته رفت و در گوش پیامبر گفت از شهر مکه خارج شو

اونم اطاعت کرد...

پیامبر همیشه از دستورات خدا اطاعت میکرد

فرشته به پیامبر گفت آدمهای بد و بت پرست میخوان بیان و شمارو بکشن

امام علی به پیامبر گفت :

من حاضرم سرجای شما توی تخت بخوابم تا اونها نفهمند شما از مکه رفتید

آدمهای بد اومدن نزدیک خانه ی پیامبر خدا...پیامبر از خانه رفته بود

امام علی خیلی پیامبر رو دوست داشت حتی حاضر شد جای پیامبر بخوابه و کشته بشه و خیلی شجاع بود

امام علی جای پیامبر خوابید و آدم بدها وارد خونه شدند و میخواستند شمشیر رو بالا ببرن و یدفه یکیشون گفت : صبر کن پتو رو کنار بزنیم ببینیم خودشه؟پیامبره؟

پتو ور که کنار زد دید ای وای ! اینکه علیه و زود فرار کردند

گفتند باید زود بریمو پیامبر رو پیدا کنیم و سوار اسبشان شدند و رفتند دنبال مسیری که پیامبر رفته بود

پیامبر رسیده بود به یه غار

توی غار داشتند نماز میخوندن و یکدفه آدم بدها رسیدند دم در غار

اما یه چیز عجیب در غار رو گرفته بود

تار عنکبود در غارو پوشونده بود و یه کبوتر هم روی تار عنکبوت لونه درست کرده بودو توی لونش تخم گذاشته بود

تعجب کردند و گفتند خوب اگه پیامبر رفته باشه توی غار باید تار ها پاره میشدن و پرنده هم پر میزدو میرفت پس پیامبر توی غار نرفته

اینجوری بود که خدای مهربون که خیلی قوی و داناست پیامبر عزیزمونو از دست آدمای بدجنس نجات داد

آدم بدها برگشتند شهر مکه

پیامبر هم از غار بیرون اومدوبه راهش ادامه داد

دیدی بچه ها؟

اگه خداوند بخواد یه آدم خوب مثل پیامبر رو از دست آدمهای بد نجات بده با یه تار عنکبوت کوچولو یا یه پرنده نجات میده

به همه چی قدرت میده و خدا خیلی داناست

بچه ها فرشته ی مهربون به پیامبر گفت :از دست آدم بدها کجا بره؟آفرین از مکه بیرون بره

پیامبر از مکه بیرون رفت و به سمت مدینه حرکت کرد و توی شهر مدینه مردم پیامبر رو خیلی دوست داشتند

خیلی خوشحال بودند و به استقبال پیامبر رفتند و شادی میکردند

پیامبر میخواست توی شهر مدینه مردم رو به راه راست هدایت کنه

پیامبر یاران زیادی جمع کرد و خیلی از مردم افواجا افواجا دسته دسته به پیامبر ایمان آوردند

یه روزی از روزها توی مدینه بعده چند سال فرشته ی مهربون اومد پیش پیامبر خدا و گفت :

حالا که یارانت زیاد شدند و مسلمان شدند خدا وند دستور داده بری و شهر مکه رو فتح کنی

اذا جا نصر الله والفتح

وقتی شهر مکه فتح شد این آیه اومد بچه ها

بچه ها توی شهر مکه همه ی مردمافواجا افواجا زیاد زیاد به پیامبر ایمان آوردند

رایت:میبینید

بچه ها میبینید چقد اومدن سمت پیامبر خدا؟

افواجا و گروه گروه به سمت پیامبر ایمان اوردند

فرشته ی مهربون بعداز اینکه مردم تونستند شهر مکه را فتح کنند و اینکه مردم افواجا فواجا ایمان اوردند

اومد پیش پیامبر خدا و گفت :

حالا که خدا شمارو پیروز کرده ای پیامبر شما باید خدا را تسبیح کنید

خدا را حمد کنید

شکر بکنیدازون طرف بچه ها یه سری آدم های بد بودند که خیلی خجالت میکشیدند

اومدن پیش پیامبر خدا چون پیامبر رو اذیت کرده بودند میخواستند وستغفروا کنند

استغفار کنند

معذرت خواهی کنند

میان استغفرهو میکنند و میگن آیا خدا مارو هم میبخشه؟

پیامبر میگن :

انه کان توابا

خدا خیلی مهربونه و خیلی بخشندس

قبل از اینکه من شمارو ببخشم خدا شمارو بخشیده

خداوند تواب هستند

یعنی توبه پذیر هستند و مارو میبخشه



یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران خیلی دور پادشاهی خیلی بدجنس زندگی میکرد

اسم این پادشاه ابرهه بود

ابرهه یه شب کنار قصر پادشاهی نشسته بود و هر خانوم یا بچه ای از جلوی قصر رد میشد

میبردش تو و میگفت باید بیای برای من کار کنی

نباید برین درس بخونین و بچه هارو میبرد میگفت باید جارو بزنین

ظرف بشورین و اونهام کارهای ابرهه رو انجام میدادن

مردم میرفتند خونه ی خدا و زیارت میکردند

دوتا خانوم داشتن یروزی از جلوی قصر ابرهه رد میشدند تا برسند به خونه ی خدا

ابرهه که اونهارو دید گفت :

کجادارید میرید ؟  (با صدای محکمو خشن)

ماداریم میرم خونه ی خدارو زیارت کنیم

شما حق ندارید برید زیارت کنید و برگردید خونه ی خودتون

ولی بچه ها شب که شد هوا تاریک بود ابرهه خوابید

زنها یواشکی با شوهراشون پا شدندو رفتند خونه ی خدا و رفتند زیارت کردندو برگشتند

نگهبانا دیدند اونا رفتن زیارت خونه ی خدا واومدن بالا سر ابرهه گفتند :

ابرهه ابرهه پاشو پاشو مردم رفتند خونه ی خدارو زیارت کردند

باید یه فکری بکنم

آها یه فکری به ذهنم رسید

زودبرید یه عالمه طلاو جواهرو یاقوت بیارید تا یه قصر طلایی بسازم

تا مردم نرن خونه ی خدارو زیارت کنن و بیان قصر منو زیارت کنن و عبادت کنن

خلاصه یاران ابرهه شروع کردن به ساختن یه قصر بزرگ با سرعت زیاد

یه قصر زیبای طلایی ساختن که وقتی نور خورشید هم به اون میخورد درخشانتر میشد

اما بچه ها ابرهه دید بازم مردم توجهی به قصر اون ندارن وبازم میرن سمت خونه ی خدا

دوباره ابرهه نشست فکر کرد

ابرهه یه کید بدی کرد (یعنی یه نقشه ی بدی کشید)

تصمسم گرفت اصحاب فیل رو درست کنه که برن خونه ی خدارو خراب کنن

(الم یجعل کید هم فی تضلیل)

بچه ها فرشته ی مهربون رو که یادتونه؟

از طرف خداوند وقتی که دید اصحاب فیل که دارن به سمت خونه ی خدا حرکت میکنن دستور داد برن طیرا ابابیل رو بیارن

بچها طیرا ابابیل پرنده های خدا بودن

(و ارسل علیهم طیرا ابابیل)

فرشته داد زد آهای طیرا ابابیل . طیرا ابابیل اومدن پیش فرشته ی مهربون

به اونها گفت برین از توی آتش جنهم سجیل بیارید (سجیل مثل سنگ ریزه)

(ترمیهم بحجاره من سجیل)

سجیل سنگ ریزه هاییه که طیرا ابابیل رفتن از توی آتیش جهنم آوردن

بچه ها طیرا ابابیل رسیدن بالای سر اصحاب فیل

و سنگهای خیلی داغ رو ریختن روی سر اصحاب فیل

ابرهه و یارانش بچها کعصف ماکول شدن


تنهایی



یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران خیلی دور یه قبیله زندگی میکردند

آدمهایی که کنار هم یه جا زندگی میکردند قدیمها قبیله میگفتند

اسم این قبیله قریش بود که میخوام براتون بگم

بچه ها مردم قریش باهم ایلاف نداشتند (یعنی دوست نبودند)متعهد نبودند

(عکس بابا و مامان و دختر و پسر بکش)

بابا میخواست بره خونه و مامانش تنها میرفت

مامان خودش تنها میرفت بازار . بچه تنها بازی میکرد . با هم ایلاف نداشتند

یروزی بچه ها توی فصل شتاء (یعنی فصل زمستان)

بابا میخواست بره چنتا جوراب که مامان بافته ببره یه شهر دیگه بفروشه

بابای خونه تنها میره و با لباس زمستانی . کلاه و چتر رفت

رفت اونجایی که میخواست بره جورابارو بفروشه

توی راه یهویی یه دزده اومد سر راه بابا

گفت وایسا ببینم دستا بالا

بابا گفت وای این دیگه از کجا اومد؟

دزده گفت زودباش اون جورابارو بده به من

باباهه دوس نداشت ولی مجبور شد جورابارو داد

دزده هم جورابارو بردو رفت

بابا برگشت خونه و مامان گفت چی شد جورابارو فروختی؟

بچه ها گرسنه هستند و میخوایم بریم خرید

بابا گفت راستش یه دزده تو راه جورابارو ازم گرفت

مامان ناراحت شد و گفت چیکار کنیم

گفت تا فصل تابستون صبر میکنیم

تا رسیدند به فصل صیف

تابستون از راه رسید و بابا رفت به سمت شهر تا جوراب بفروشه

توی راه دوباره آقا دزده پرید جلوش

آی بچه ها باباهه نتونست کاری کنه دوباره

دزده هم جوراباشو گرفتو رفت

مرد ناراحت برگشت خونه

یه پیر مرد عاقل توی شهر زندگی میکرد

گفت بذار برم ازش بپرسم چرا اینجوری میشه

پیرمرده گفت شما باید باهم ایلاف داشته باشین

باید متعهد باشین و باید بادوستاتون برین دسته جمعی بفروشین و یه کاروان بشید

اینا باهم ایلاف شدند و راه افتادند به همون شهری که قرار بود جورابارو بفروشند

دزده از دور دید و گفت وای اینا چقد زیادند اینا منو میکشن و نمیتونم برمو جورابارو ازشون بگیرم

اونا رفتند و جورابارو فروختند و یه عالمه هم خوراکی خریدند

پیرمرد مهربونو دانا وقتی که اینها برگشتند گفت :

حالا که شما باهم ایلاف داشتید باید برید هذا البیت (کعبه) فلیعبدوا کنید

فلیعبدوا رب هذا البیت عبادت کنید

بشینید دور خونه ی خدا دعا کنید فلیعبدوا کنید

اینا رفتند هذا البیت فلیعبدوا کردند و خدارو شکر کردند که باهم ایلاف دارند


تنهایی



یکی بود یکی نبود

مردی بود به اسم ابی لهب

ابی لهب مرد بد جنسی بود . بچه ها اسم پیامبر ما چی بود؟ محمد (ص)

ابی لهب هروقت پیامبر رو میدید بهر طرفش سنگ پرتاب میکرد

بچه ها پیامبر همیشه به ابی لهب میگفت این کار خیلی اشتباه و کار خیلی بدیه و خطرناکه

مگه من با تو چیکار کردم

ابی لهب میگفت آخه خدا پرستی و مردم تورو دوست دارن و من خوشم نمیاد

ابی لهب به پیامبر حسادت میکرد

یه روزی از روزها ابی لهب انقدر پیامبر رو اذیت کرد تا اینکه یداش تبت شدن

بچه ها میدونید ید یعنی چی؟

ید یعنی دست

یداش تبت شد یعنی دستاش قطع شدن چون پیامبر رو خیلی اذیت کرد

بچه ها ابی لهب خیلی ناراحت شد و افتاد توی خونه و دیگه دست نداشت

یه روز که خواب بود صدایی شنید اومد کنار پنجره دید مردم دارن شعار میدن و میگن :

تبت یدا ابی لهب وتب

بچه ها بعدش واقعا ابی لهب از دنیا میره

بعد دوتا فرشته میان پیش ابی لهب یکی طرف راست و یکی طرف چپ ابی لهب

فرشته ها به ابی لهب میگن چرا پیامبر خدارو اذیت میکردی؟

چرا سنگ پرتاپ میکردی؟

ابی لهب میگفت: نه من این کارارو نمیکردم

ولی بچه ها ابی لهب داشت دروغ میگفت

فرشتهای مهربون گفتن ما از همه ی کارهای تو فیلم برداری کردیم

ابی لهب دست و پاشو گم میکنه 

فرشتهام فیلم رو نشون ابی لهب میدن

(داستان فرشته هایی که یکی روی شانه ی چپ و دیگری روی شانه ی راست که کارهای انسانهارا مینویسند)

این فرشته ها هم کارهای بد ابی لهب و نوشته بودند و تصمیم گرفتن از تو فیلم بهش نشون بدن

ابی لهب فکر کردوگفت:

عه عه ببینید من مالهو دارم (یعنی پول دارم)

فرشته ها به ابی لهب میگن : ما اغنا 

این مالها به درد ما نمیخوره

(ما اغنی عنه ماله و ما کسب)

بعد فرشته ها دستهای ابی لهب رو گرفتن و سیصلی کردن تو نار (یعنی بردنش توی آتیش جهنم)

سیصلی نارا ذات لهب

اگه ما کار بدی بکنیم خدای مهربون به ما فرصت میده جبران کنیم و فوری کار بد مارو نمینویسه و از ما فیلم نمیگیره

اگه کار بد کردیم باید زود عذرخواهی کنیم . دروغ نگیم . به پدرومادرمون بی احترامی نکنیم . غیبت نکنیم

خدا به ما فرصت میده تا جبران کنیم و عذرخواهی کنیم 

دیدین ابی لهب چی شد بچه ها؟ دیدین چه بلایی سرش اومد؟

ابی لهب یه زن داشت به اسم وامرءته

وامرءته یه کوله داشت که همیشه پشتش بود

وامرءته میرفت بیابون و خار جم میکرد و میبرد میریخت دم در خونه ی پیامبر

وامرءته مثل اب لهب پیامبر رو اذیت میکرد

وامرءته و حماله الحطب

اینقدر اینکارو کرد و هروقت پیامبر میخواست از خونه بره بیرون خارها به لباسش میچسبید و میومد خارهارو برداره دستش خونی میشد

خارها به پاش میخورد و پاش میخورد و پاش خونی میشد

پیامبر به اون میگفت : مگه من با تو چیکار کردم ؟

وامرءته میگفت من از شما خوشم نمیاد و و به پیامبر حسودی میکرد

بچه ها هیچ کس وامرءته و دوس نداشت و اونم مثل ابی لهب از دنیا رفت و دوتا فرشته اومدن تا از وامرءته سوالاتی بپرسن

فرشته ا از وامرءته سوال کردن و پرسیدن چرا کار بد کردیو پیامبرو اذیت کردی؟چرا مردم آزاری کردی؟

وامرءته گفت نه من پیامبرو اذیت نکردم

ولی فرشته ها بازم از کارای بد وامرءته فیلم گرفته بودن و بهش نشون دادن و وامرءته گفت ای وای آبروم رفت و دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم

فرشته میان یه حبل از مسد میندازن دور جید وامرءته (یعنی یه ریسمان از آتیش میندازن دور گردن وامرءته) و اونو میندازن توی اتیش جهنم

فی جیدها حبل من مسد

دیدین بچه ها؟آخرعاقبت آدمهای بد چی میشه؟

پس باید چیکار کنیم؟دروغ نگیم . کار خوب انجام بدیم . مردم آذاری نکنیم.....




یکی بود یکی نبود , غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود

درروزگاران قدیم زمان پیامبر ما مسلمانان , مردی بود که سیاه پوست بود و اسمش بلال بود

بلال نوکر یه آدم خیلی بدجنسی بود که این آدم بت پرست بود ولی بلال بیچاره مجبور بود براش کار کنه

اون بلال رو کتک میزدو اذیت میکرد

یروزی از روز ها بلال فهمید که مردی به اسم محمد (ص) کنار اون ها زندگی میکنه که خیلی مهربونه و بین سیاه و سفید فرقی نمیذاره و بین گولدار و بی پول فرقی نمیذاره و بین نوکر و رییس فرقی نمیذاره

بلال یکروز یکروز که کاراش تموم شده بود و اربابشم خوابیده بود یواشکی خواست بره خونه پیامبر خدا

وقتی رفت و دید پیامبر داره درباره خدا صحبت میکنه نشست پای حرفای پیامبر

پیامبر میگفت خدا احد است , یعنی خدا یه دونه است و دوتا نیست

بلال از پیامبر میپرسه خدا گرسنه میشه؟

تشنه میشه؟

خوابش میگیره؟

پیامبر میفرمایند : نه خدا صمد است , این ما آدمها هستیم که به خواب و غذا و آب نیاز داریم

خدا به اینها بی نیازه و به هیچی احتیاج نداره

پس الله و صمد , یعنی خدا بی نیاز است

بلال میپرسه خدای احد بچه داره؟

مامان و بابا داره؟

پیامبر میفرمایند : خدا بچه نداره , مامان و بابا هم نداره : لم یلد ولم یولد

بلال خیلی خوشحال میشه چه خدای خوبی , چقدر قویه و چقدر مهربونه

دوست داره خدای احد رو بپرسته و دلش نمیخواد بت پرست باشه

بلال میپرسه خدا شبیه کیه؟

پیامبر میفرمایند : خدا شبیه کسی نیست , کسی هم شبیه خدا نیست ( ولم یکن له کفوا احد)

بلال خوشحال میشه و بر میگرده خونه

بچه ها چشمتون روز بد نبینه ارباب بلال دم در وایساده بود و عصبانی بود , آخه فهمیده بود که بلال رفته پیش پیامبر خدا

ارباب بلال بت پرست بود و ارباب بلال رو میبره روی ماسه های داغ توی بیابون اونقد بلال رو کتک میزنه تا بگه بت پرسته

بلال میگه : قل هو الله احد ( یعکنی خدا یدونه است)

اون میخواست فقط خدا رو بپرسته

پیامبر که فهمید ارباب بلال این کار رو بااون کرده و کتکش زده یک نفر رو میفرسته تا بلال رو نجات بده

اون مرد میاد بلال رو از اربابش میخره و بلال از یاران خوب پیامبر میشه




یکی بود یکی نبود غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود

یکی از روزها علی کوچولوی قصه ی ماتوی رختخوابش خوابیده بود

داشت خوابهای خوبی میدید و مامانش اومد روی سرش و گفت:

علی جان پاشو فلق شده

پاشو صبح خیلی زود شده فلق شده

علی بلند میشه و چشمهاشو به هم میماله و میگه : آی مامان فلق شده صبح خیلی زود شده ((قل اعوذو برب الفلق))

برم دست و رومو بشورم

میره دست و روشو میشوره میخاد بیاد صبحانه بخوره تا با بابا بریم گردش تو طبیعت

آماده میشن و مامان و بابا و علی راه میفتن میرن به طرف یه جای سرسبز

میرن و میرن و میرن تا میرسن کنار یه رودخانه ی قشنگ

مامان قالیچرو پهن میکنه و علی توپش رو برداشت و رفت کنار رودخانه تا بازی کنه

مامان میگه پسرم مراقب باش که یوقت توپت توی رودخانه نیفته

اما همون موقع توپش افتاد توی رودخانه و بعدشم باد شدیدی اومد و کلاه علی رو با خودش برد

علی گفت وای وای مامان مامان باد کلاهمو برد

علی گریه کنان اومد پیش مادرو گفت چرا خدای مهربان باد رو خلق کرده؟

خلق یعنی چی؟یعنی آفریده

چرا رودخانه رو خلق کرده که توپ و کلاه  منو برد؟

مامان گفت رودخانه محل زندگی ماهی هاست و آب مایه ی حیاته

ما وقتی تشنه میشیم آب میخوریم

با آب غذا درست میکنیم

حمام میریم

پس آب خیره

اما وقتی رودخانه سیل بشه میشه شر

باد ابرهارو برای ما میاره تا بارون بباره

پس باد خیره

اما بعضی وقتها باد طوفان میشه و این میشه شر

آتیش خوبه و خودمونو باهاش گرم میکنیم و غذا درست میکنیم

باد لباسهای مارو خشک میکنه

اینها خیرن اما اگه زمین بلرزه و زلزله بیاد باد طوفان بشه و رودخانه سیل بشه اینا میشن شر

ولی خدای مهربون که خیلی هم قوی هست یه راهی برای ما گذاشته گفته :

از شر اون چیزایی که من آفریدم به کی پناه ببرید؟

به خدای مهربون پناه ببریم

علی فهمید که باید چیکار کنه ؟ ((من شر ما خلق))

بچه ها کم کم هوا غاسق شد (تاریک شد))

بچها چه وقتی ماهو ستاره میان تو آسمون؟

وقتی هوا تاریک بشه و شب بشه

بچها هوا تاریک شد غاسق شد

خب بچها وقتی هوا تاریک بشه غاسق بشه آدم اگه راه بره میبینه؟

نه نمیبینه پس ممکنه بیفته توی چاله

پس ماباید از شر چاله هایی که توی تاریکی هست به کی پناه ببریم؟

به خدا

پس از شر تاریکی ها به خدای مهربون پناه میبریم

(( و من شر غاسق اذا وقب ))

بچها علی با مامانو باباش داشتن برمیگشتن خونشون توراه چشمشون افتاد به یک پیرزن که توی تاریکی وایساده بود

بابا گفت شاید کمک بخواد و اومد پایین از ماشین و گفت میشه کمک کنیم؟

پیرزن پفت نه نمیخوام

ازش پرسیدن اسمت چیه؟

گفت من نفاثاته فی العقد هستم

نفاثات فی العقد دیگه کیه؟

پیرزن بهشون گفت بیا فالت بگیروم و کف دست مامان علی رو گرفت و گفت:

شما توراه که برید میخورید به یک دیوار

گفتن آخه تو جاده که دیوار نیست

بچها ولی نفاثات فی العقد دروغ میگفت و نباید هرچی میگفت رو گوش کنیم

باید از شر نفاثات فی العقد به کی پناه ببریم؟

اشاره به آسمون : به خدای مهربون پناه ببریم

بچها علیو مامانو باباش برگشتن خونشون

فردا ساعت 10 صبح علی به مامان گفت میخوام برم با دوستم بستنی بخورم

مامان گفت باشه و علی با دوستش دوتا بستنی خریدن

آقای مغازه دار یه بستنی به علی داد و یکی هم به دوستش

بچها میدونید اسم دوست علی چی بود؟ اسمش حاسد بود

بچها تا علی خواست بستنی اش رو بخوره دوستش حاسد با تنه زد به علی و از دست علی افتاد زمین

علی گریه کنان اومد خونه

و به مامانش گفت : حاسد بستنی منو انداخت زمین

آخه حاسد همه چیز رو برای خودش میخواد

نمیخواد کسی چیزی داشته باشه

حاسد یعنی چی؟

یعنی حسود

مامان به علی گفت از شر حاسد به کی پناه ببریم؟

(( و من شر حاسد اذا حسد ))




یکی بود یکی نبود

درزمانهای خیلی خیلی قدیم یه مردی زندگی میکرد که اسمش محمد بود و پیامبر مردم بود

بچها حضرت محمد خیلی مهربون بود و خدا هم خیلی دوسش داشت

پیامبر اون زمان بچه ای نداشت

یه همسایه ی بدجنسی داشت به اسم شانعکه

شانعکه یچهای زیادی داشت و همیشه جلو راه پیامبر می ایستاد و اونو مسخره میکرد و میگفت

پیامبر تو ابتری تو بچه نداری ولی من کلی بچه دارم

پیامبر از شانعکه دلخور نمیشد چون میدونست خدا پیامبرو فراموش نکرده و بهش کمک میکنه

تو یکی از روزها خدا یه بچه به پیامبر داد که اسمشو گذاشتن ابراهیم

اما بچهای عزیزم ابراهیم تو بچگی مریض میشه و چون حالش خیلی بد میشه نمیتونه زنده بمونه و میره پیش خدا

شانعکه دوباره خوشحال میشه و دوباره سر راه مسجد رفتن پیامبر یا بازار رفتنش جلوشو میگیره و همش مسخره میکنه پیامبرو

پیامبرم همیشه با خدا رازو نیاز میکنه و دعا میخونه و از خدا صبر میخواد و اینکه یه بچه به پیامبر بده

تااینکه یکی از روزهافرشتهای خدا اومدن پیش پیامبر و بهش گفتن

ای پیامبر خدا به تو یک دختر اعتینا میکنه و تو باید فصله کنی و ونهر کنی ((ینی نماز بخونی و شتر قربانی کنی در راه خدا))

پیامبرم قبول میکنه و به پاس تشکر از خدا برای فرزندش نماز شکر بجا میاره و شتر قربانی میکنه

اسم دختر پیامبر کوثر هست

کوثر همون حضرت فاطمه هست که روز مادرو در اون روز نامگذاری کردن






روزی روزگاری در زمانهای بسیار دور جمعیت زیادی از ناس در سرزمین زیبا زندگی میکردن
این مردم خیلی باهم خوب و مهربون بودن پیامبر خوبی داشتن که اونهارو به سمت خدای احد دوعوت میکرد
و کارهای خوبی بهشون یاد میداد که نباید پشت سر مردم حرف بدی بزنند
نباید دروغ بگن
یتیم رو دوست داشته باشن
یه روزی از روزها یه آدمی به اسم خناس وارد شهر میشه
خناس دید که مردم این شهر چقد باهم خوبن
سعی کرد بره و کارهای بد رو به اونها یاد بده
سعی کرد صدور اونهارو یوسوس کنه (( الذی یوسوس فی صدور ناس ))
خناس رفت پیش سعید
سعید پسر خوبی بود و داشت با توپش بازی میکرد
خناس بدجنس اومدو گفت :
چقدر خوب داری بازی میکنی !!!
ولی من نمیدونم شوت تو چقدر قویه
اگه بتونی بزنی به اون شیشه و اونو بشکنی میفهمم قوی هستی
بچه ها
یه لحظه سعید حواسش پرت شد و صدورش یوسوس شد
توپ رو پرتاپ کردو شیشرو شکست
ای وای صدای خورد شدن شیشه اومد
سعید به خودش اومد و توپشو برداشت و دوید یه گوشه قایم شد
وای این کی بود این حرفو به من زد
خواست خناس رو پیدا کنه ولی اثری از خناس نبود فرار کرده بود رفته بود پیش مریم
مریم داشت با دوستش بازی میکرد
درگوش مریم گفت چرا عروسکت رو میدی به دوستت؟خرابش میکنه نده بهش
یهو مریم صدورش یوسوس شد و حرف خناس رو گوش کرد
عروسک رو از دست دوستش کشید و دوستشم زید زیر گریه
خناس بین همه ی دوستها اختلاف مینداخت
مریم ناراحت بود ازینکه دوستش رو گریه انداخته بود
سعید هم ناراحت بود ازینکه شیشه رو شکسته بود
همینطور که بچه ها ناراحت بودن و کنار خیابون وایساده بودن
یهو یه مرد مهربون از کنار اونا رد شد و فهمید که خناس اومده و صدور اونارو یوسوس کرده
همسایه عصبانی بود و مریمو سعید ناراحت بودنو دوست مریم گریه میکرد
تو شهر بزرگ آشوب شده بود
مرد مهربون گفت ناراحت نباشین خدای مهربون هم شمارو میبخشه چون اون خدایی است که ملک همه ی مردمه
ولی خدای مهربون ملکی هست که تاج نداره و اون الاه ناس وملک همه ی مردمه
گفته که از شر وسوسه های خناس به اون پناه ببریم و دیگه حرفای خناس رو گوش نکنیم
من شر وسواس خناس
الذی یوسوس فی صدور الناس
من الجنته و الناس



تنهایی