یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در روزگاران خیلی دور پادشاهی خیلی بدجنس زندگی میکرد
اسم این پادشاه ابرهه بود
ابرهه یه شب کنار قصر پادشاهی نشسته بود و هر خانوم یا بچه ای از جلوی قصر رد میشد
میبردش تو و میگفت باید بیای برای من کار کنی
نباید برین درس بخونین و بچه هارو میبرد میگفت باید جارو بزنین
ظرف بشورین و اونهام کارهای ابرهه رو انجام میدادن
مردم میرفتند خونه ی خدا و زیارت میکردند
دوتا خانوم داشتن یروزی از جلوی قصر ابرهه رد میشدند تا برسند به خونه ی خدا
ابرهه که اونهارو دید گفت :
کجادارید میرید ؟ (با صدای محکمو خشن)
ماداریم میرم خونه ی خدارو زیارت کنیم
شما حق ندارید برید زیارت کنید و برگردید خونه ی خودتون
ولی بچه ها شب که شد هوا تاریک بود ابرهه خوابید
زنها یواشکی با شوهراشون پا شدندو رفتند خونه ی خدا و رفتند زیارت کردندو برگشتند
نگهبانا دیدند اونا رفتن زیارت خونه ی خدا واومدن بالا سر ابرهه گفتند :
ابرهه ابرهه پاشو پاشو مردم رفتند خونه ی خدارو زیارت کردند
باید یه فکری بکنم
آها یه فکری به ذهنم رسید
زودبرید یه عالمه طلاو جواهرو یاقوت بیارید تا یه قصر طلایی بسازم
تا مردم نرن خونه ی خدارو زیارت کنن و بیان قصر منو زیارت کنن و عبادت کنن
خلاصه یاران ابرهه شروع کردن به ساختن یه قصر بزرگ با سرعت زیاد
یه قصر زیبای طلایی ساختن که وقتی نور خورشید هم به اون میخورد درخشانتر میشد
اما بچه ها ابرهه دید بازم مردم توجهی به قصر اون ندارن وبازم میرن سمت خونه ی خدا
دوباره ابرهه نشست فکر کرد
ابرهه یه کید بدی کرد (یعنی یه نقشه ی بدی کشید)
تصمسم گرفت اصحاب فیل رو درست کنه که برن خونه ی خدارو خراب کنن
(الم یجعل کید هم فی تضلیل)
بچه ها فرشته ی مهربون رو که یادتونه؟
از طرف خداوند وقتی که دید اصحاب فیل که دارن به سمت خونه ی خدا حرکت میکنن دستور داد برن طیرا ابابیل رو بیارن
بچها طیرا ابابیل پرنده های خدا بودن
(و ارسل علیهم طیرا ابابیل)
فرشته داد زد آهای طیرا ابابیل . طیرا ابابیل اومدن پیش فرشته ی مهربون
به اونها گفت برین از توی آتش جنهم سجیل بیارید (سجیل مثل سنگ ریزه)
(ترمیهم بحجاره من سجیل)
سجیل سنگ ریزه هاییه که طیرا ابابیل رفتن از توی آتیش جهنم آوردن
بچه ها طیرا ابابیل رسیدن بالای سر اصحاب فیل
و سنگهای خیلی داغ رو ریختن روی سر اصحاب فیل
ابرهه و یارانش بچها کعصف ماکول شدن