شهر داستان

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ

شهر داستان

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ

به تصویر کشیدن سوره های قرآنی به بیان کودکانه برای درک راحت بچه ها
دراین وبلاگ سعی بر این شده سوره هایی را با دنیای کودکان همخوان کرده
تا بتوانند راحت تر به تفسیر و معنی کلام خدا برسند
اللهم وَ انطِقْنی بالهُدی، و اَلْهِمْنِی التَّقوی و وَفِّقْنی لِلَّتی هیَ اَزْکی



یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران خیلی دور یه قبیله زندگی میکردند

آدمهایی که کنار هم یه جا زندگی میکردند قدیمها قبیله میگفتند

اسم این قبیله قریش بود که میخوام براتون بگم

بچه ها مردم قریش باهم ایلاف نداشتند (یعنی دوست نبودند)متعهد نبودند

(عکس بابا و مامان و دختر و پسر بکش)

بابا میخواست بره خونه و مامانش تنها میرفت

مامان خودش تنها میرفت بازار . بچه تنها بازی میکرد . با هم ایلاف نداشتند

یروزی بچه ها توی فصل شتاء (یعنی فصل زمستان)

بابا میخواست بره چنتا جوراب که مامان بافته ببره یه شهر دیگه بفروشه

بابای خونه تنها میره و با لباس زمستانی . کلاه و چتر رفت

رفت اونجایی که میخواست بره جورابارو بفروشه

توی راه یهویی یه دزده اومد سر راه بابا

گفت وایسا ببینم دستا بالا

بابا گفت وای این دیگه از کجا اومد؟

دزده گفت زودباش اون جورابارو بده به من

باباهه دوس نداشت ولی مجبور شد جورابارو داد

دزده هم جورابارو بردو رفت

بابا برگشت خونه و مامان گفت چی شد جورابارو فروختی؟

بچه ها گرسنه هستند و میخوایم بریم خرید

بابا گفت راستش یه دزده تو راه جورابارو ازم گرفت

مامان ناراحت شد و گفت چیکار کنیم

گفت تا فصل تابستون صبر میکنیم

تا رسیدند به فصل صیف

تابستون از راه رسید و بابا رفت به سمت شهر تا جوراب بفروشه

توی راه دوباره آقا دزده پرید جلوش

آی بچه ها باباهه نتونست کاری کنه دوباره

دزده هم جوراباشو گرفتو رفت

مرد ناراحت برگشت خونه

یه پیر مرد عاقل توی شهر زندگی میکرد

گفت بذار برم ازش بپرسم چرا اینجوری میشه

پیرمرده گفت شما باید باهم ایلاف داشته باشین

باید متعهد باشین و باید بادوستاتون برین دسته جمعی بفروشین و یه کاروان بشید

اینا باهم ایلاف شدند و راه افتادند به همون شهری که قرار بود جورابارو بفروشند

دزده از دور دید و گفت وای اینا چقد زیادند اینا منو میکشن و نمیتونم برمو جورابارو ازشون بگیرم

اونا رفتند و جورابارو فروختند و یه عالمه هم خوراکی خریدند

پیرمرد مهربونو دانا وقتی که اینها برگشتند گفت :

حالا که شما باهم ایلاف داشتید باید برید هذا البیت (کعبه) فلیعبدوا کنید

فلیعبدوا رب هذا البیت عبادت کنید

بشینید دور خونه ی خدا دعا کنید فلیعبدوا کنید

اینا رفتند هذا البیت فلیعبدوا کردند و خدارو شکر کردند که باهم ایلاف دارند


تنهایی

نظرات  (۶)

بسیار زیبا
داستان خیلی عالی ای بود و خیلی دوسش داشتم

بسیار زیبا و عالی لطفا بقیه سوره ها هم بگذارید 

۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۰۸ سید حسن لولاکی

خوب بود خیلی خوب بود😃😃

۰۱ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱ فاطمه یزدانی

عالی یعنی مدت ها بود دنبال همچین چیزی بودم

جذاب و خواندنی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی