شهر داستان

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ

شهر داستان

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ

به تصویر کشیدن سوره های قرآنی به بیان کودکانه برای درک راحت بچه ها
دراین وبلاگ سعی بر این شده سوره هایی را با دنیای کودکان همخوان کرده
تا بتوانند راحت تر به تفسیر و معنی کلام خدا برسند
اللهم وَ انطِقْنی بالهُدی، و اَلْهِمْنِی التَّقوی و وَفِّقْنی لِلَّتی هیَ اَزْکی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران خیلی دور پادشاهی خیلی بدجنس زندگی میکرد

اسم این پادشاه ابرهه بود

ابرهه یه شب کنار قصر پادشاهی نشسته بود و هر خانوم یا بچه ای از جلوی قصر رد میشد

میبردش تو و میگفت باید بیای برای من کار کنی

نباید برین درس بخونین و بچه هارو میبرد میگفت باید جارو بزنین

ظرف بشورین و اونهام کارهای ابرهه رو انجام میدادن

مردم میرفتند خونه ی خدا و زیارت میکردند

دوتا خانوم داشتن یروزی از جلوی قصر ابرهه رد میشدند تا برسند به خونه ی خدا

ابرهه که اونهارو دید گفت :

کجادارید میرید ؟  (با صدای محکمو خشن)

ماداریم میرم خونه ی خدارو زیارت کنیم

شما حق ندارید برید زیارت کنید و برگردید خونه ی خودتون

ولی بچه ها شب که شد هوا تاریک بود ابرهه خوابید

زنها یواشکی با شوهراشون پا شدندو رفتند خونه ی خدا و رفتند زیارت کردندو برگشتند

نگهبانا دیدند اونا رفتن زیارت خونه ی خدا واومدن بالا سر ابرهه گفتند :

ابرهه ابرهه پاشو پاشو مردم رفتند خونه ی خدارو زیارت کردند

باید یه فکری بکنم

آها یه فکری به ذهنم رسید

زودبرید یه عالمه طلاو جواهرو یاقوت بیارید تا یه قصر طلایی بسازم

تا مردم نرن خونه ی خدارو زیارت کنن و بیان قصر منو زیارت کنن و عبادت کنن

خلاصه یاران ابرهه شروع کردن به ساختن یه قصر بزرگ با سرعت زیاد

یه قصر زیبای طلایی ساختن که وقتی نور خورشید هم به اون میخورد درخشانتر میشد

اما بچه ها ابرهه دید بازم مردم توجهی به قصر اون ندارن وبازم میرن سمت خونه ی خدا

دوباره ابرهه نشست فکر کرد

ابرهه یه کید بدی کرد (یعنی یه نقشه ی بدی کشید)

تصمسم گرفت اصحاب فیل رو درست کنه که برن خونه ی خدارو خراب کنن

(الم یجعل کید هم فی تضلیل)

بچه ها فرشته ی مهربون رو که یادتونه؟

از طرف خداوند وقتی که دید اصحاب فیل که دارن به سمت خونه ی خدا حرکت میکنن دستور داد برن طیرا ابابیل رو بیارن

بچها طیرا ابابیل پرنده های خدا بودن

(و ارسل علیهم طیرا ابابیل)

فرشته داد زد آهای طیرا ابابیل . طیرا ابابیل اومدن پیش فرشته ی مهربون

به اونها گفت برین از توی آتش جنهم سجیل بیارید (سجیل مثل سنگ ریزه)

(ترمیهم بحجاره من سجیل)

سجیل سنگ ریزه هاییه که طیرا ابابیل رفتن از توی آتیش جهنم آوردن

بچه ها طیرا ابابیل رسیدن بالای سر اصحاب فیل

و سنگهای خیلی داغ رو ریختن روی سر اصحاب فیل

ابرهه و یارانش بچها کعصف ماکول شدن


تنهایی



یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران خیلی دور یه قبیله زندگی میکردند

آدمهایی که کنار هم یه جا زندگی میکردند قدیمها قبیله میگفتند

اسم این قبیله قریش بود که میخوام براتون بگم

بچه ها مردم قریش باهم ایلاف نداشتند (یعنی دوست نبودند)متعهد نبودند

(عکس بابا و مامان و دختر و پسر بکش)

بابا میخواست بره خونه و مامانش تنها میرفت

مامان خودش تنها میرفت بازار . بچه تنها بازی میکرد . با هم ایلاف نداشتند

یروزی بچه ها توی فصل شتاء (یعنی فصل زمستان)

بابا میخواست بره چنتا جوراب که مامان بافته ببره یه شهر دیگه بفروشه

بابای خونه تنها میره و با لباس زمستانی . کلاه و چتر رفت

رفت اونجایی که میخواست بره جورابارو بفروشه

توی راه یهویی یه دزده اومد سر راه بابا

گفت وایسا ببینم دستا بالا

بابا گفت وای این دیگه از کجا اومد؟

دزده گفت زودباش اون جورابارو بده به من

باباهه دوس نداشت ولی مجبور شد جورابارو داد

دزده هم جورابارو بردو رفت

بابا برگشت خونه و مامان گفت چی شد جورابارو فروختی؟

بچه ها گرسنه هستند و میخوایم بریم خرید

بابا گفت راستش یه دزده تو راه جورابارو ازم گرفت

مامان ناراحت شد و گفت چیکار کنیم

گفت تا فصل تابستون صبر میکنیم

تا رسیدند به فصل صیف

تابستون از راه رسید و بابا رفت به سمت شهر تا جوراب بفروشه

توی راه دوباره آقا دزده پرید جلوش

آی بچه ها باباهه نتونست کاری کنه دوباره

دزده هم جوراباشو گرفتو رفت

مرد ناراحت برگشت خونه

یه پیر مرد عاقل توی شهر زندگی میکرد

گفت بذار برم ازش بپرسم چرا اینجوری میشه

پیرمرده گفت شما باید باهم ایلاف داشته باشین

باید متعهد باشین و باید بادوستاتون برین دسته جمعی بفروشین و یه کاروان بشید

اینا باهم ایلاف شدند و راه افتادند به همون شهری که قرار بود جورابارو بفروشند

دزده از دور دید و گفت وای اینا چقد زیادند اینا منو میکشن و نمیتونم برمو جورابارو ازشون بگیرم

اونا رفتند و جورابارو فروختند و یه عالمه هم خوراکی خریدند

پیرمرد مهربونو دانا وقتی که اینها برگشتند گفت :

حالا که شما باهم ایلاف داشتید باید برید هذا البیت (کعبه) فلیعبدوا کنید

فلیعبدوا رب هذا البیت عبادت کنید

بشینید دور خونه ی خدا دعا کنید فلیعبدوا کنید

اینا رفتند هذا البیت فلیعبدوا کردند و خدارو شکر کردند که باهم ایلاف دارند


تنهایی



یکی بود یکی نبود

مردی بود به اسم ابی لهب

ابی لهب مرد بد جنسی بود . بچه ها اسم پیامبر ما چی بود؟ محمد (ص)

ابی لهب هروقت پیامبر رو میدید بهر طرفش سنگ پرتاب میکرد

بچه ها پیامبر همیشه به ابی لهب میگفت این کار خیلی اشتباه و کار خیلی بدیه و خطرناکه

مگه من با تو چیکار کردم

ابی لهب میگفت آخه خدا پرستی و مردم تورو دوست دارن و من خوشم نمیاد

ابی لهب به پیامبر حسادت میکرد

یه روزی از روزها ابی لهب انقدر پیامبر رو اذیت کرد تا اینکه یداش تبت شدن

بچه ها میدونید ید یعنی چی؟

ید یعنی دست

یداش تبت شد یعنی دستاش قطع شدن چون پیامبر رو خیلی اذیت کرد

بچه ها ابی لهب خیلی ناراحت شد و افتاد توی خونه و دیگه دست نداشت

یه روز که خواب بود صدایی شنید اومد کنار پنجره دید مردم دارن شعار میدن و میگن :

تبت یدا ابی لهب وتب

بچه ها بعدش واقعا ابی لهب از دنیا میره

بعد دوتا فرشته میان پیش ابی لهب یکی طرف راست و یکی طرف چپ ابی لهب

فرشته ها به ابی لهب میگن چرا پیامبر خدارو اذیت میکردی؟

چرا سنگ پرتاپ میکردی؟

ابی لهب میگفت: نه من این کارارو نمیکردم

ولی بچه ها ابی لهب داشت دروغ میگفت

فرشتهای مهربون گفتن ما از همه ی کارهای تو فیلم برداری کردیم

ابی لهب دست و پاشو گم میکنه 

فرشتهام فیلم رو نشون ابی لهب میدن

(داستان فرشته هایی که یکی روی شانه ی چپ و دیگری روی شانه ی راست که کارهای انسانهارا مینویسند)

این فرشته ها هم کارهای بد ابی لهب و نوشته بودند و تصمیم گرفتن از تو فیلم بهش نشون بدن

ابی لهب فکر کردوگفت:

عه عه ببینید من مالهو دارم (یعنی پول دارم)

فرشته ها به ابی لهب میگن : ما اغنا 

این مالها به درد ما نمیخوره

(ما اغنی عنه ماله و ما کسب)

بعد فرشته ها دستهای ابی لهب رو گرفتن و سیصلی کردن تو نار (یعنی بردنش توی آتیش جهنم)

سیصلی نارا ذات لهب

اگه ما کار بدی بکنیم خدای مهربون به ما فرصت میده جبران کنیم و فوری کار بد مارو نمینویسه و از ما فیلم نمیگیره

اگه کار بد کردیم باید زود عذرخواهی کنیم . دروغ نگیم . به پدرومادرمون بی احترامی نکنیم . غیبت نکنیم

خدا به ما فرصت میده تا جبران کنیم و عذرخواهی کنیم 

دیدین ابی لهب چی شد بچه ها؟ دیدین چه بلایی سرش اومد؟

ابی لهب یه زن داشت به اسم وامرءته

وامرءته یه کوله داشت که همیشه پشتش بود

وامرءته میرفت بیابون و خار جم میکرد و میبرد میریخت دم در خونه ی پیامبر

وامرءته مثل اب لهب پیامبر رو اذیت میکرد

وامرءته و حماله الحطب

اینقدر اینکارو کرد و هروقت پیامبر میخواست از خونه بره بیرون خارها به لباسش میچسبید و میومد خارهارو برداره دستش خونی میشد

خارها به پاش میخورد و پاش میخورد و پاش خونی میشد

پیامبر به اون میگفت : مگه من با تو چیکار کردم ؟

وامرءته میگفت من از شما خوشم نمیاد و و به پیامبر حسودی میکرد

بچه ها هیچ کس وامرءته و دوس نداشت و اونم مثل ابی لهب از دنیا رفت و دوتا فرشته اومدن تا از وامرءته سوالاتی بپرسن

فرشته ا از وامرءته سوال کردن و پرسیدن چرا کار بد کردیو پیامبرو اذیت کردی؟چرا مردم آزاری کردی؟

وامرءته گفت نه من پیامبرو اذیت نکردم

ولی فرشته ها بازم از کارای بد وامرءته فیلم گرفته بودن و بهش نشون دادن و وامرءته گفت ای وای آبروم رفت و دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم

فرشته میان یه حبل از مسد میندازن دور جید وامرءته (یعنی یه ریسمان از آتیش میندازن دور گردن وامرءته) و اونو میندازن توی اتیش جهنم

فی جیدها حبل من مسد

دیدین بچه ها؟آخرعاقبت آدمهای بد چی میشه؟

پس باید چیکار کنیم؟دروغ نگیم . کار خوب انجام بدیم . مردم آذاری نکنیم.....